لابد تعمدی در حرکات ماه است که چیزی از «نیستیات» را عیان کرده این وسط، نشان بدهد اندوه بزرگ چگونه مقابلم قهوه مینوشد، چگونه با خندهای شِکَرین میخواهد شب را طولانی کند در تلخترین حالتِ شب. «نیستیات» بر نیمکت کافه، وانهادمش در آن یأس دیرینه، برداشتمش. نمیتوانم به «نیستیات» بگویم چه کوتاه است سقف شب، وَ چقدر دیوارها از تقلای آجرها زیر غشاء ملولِ گچشان به شِکوه آمدهاند.
چراغِ قرمز به خطرکردنم جار میزند:
بایست!
در احتیاط کاملت بایست وُ از اصابت تصادفی مرگ با بیحواسیات دوری کن عجالتاً!
وَ لاستیکِ ماشین پنجه میکشد بر آسفالت...
«Lift me like an olive branch and be my homeward dove»
«بلند کن مرا مانند شاخههای زیتون
و پرندهی من باش که به خانه بازمیگردد»
وَ جماعت فرشتگان آوازخوان و لولیده از گلوی لهیده لای ضبطصوت پیش میآیند.