شير آب رو ميبندم و به آينه دستشويي نيگا ميكنم. با دست تميز و خيسم محكم ميكشم به آينه، پاك نميشه، محكمتر ميكشم، بازم پاك نميشه، دستمال خونيام رو ميكشم، بازم پاك نميشه، چشمهاي كوچيكم رو كوچيكتر ميكنم و زل ميزنم به آينه، اين جرم آينهاس يا جرم منه؟!... صورتم رو ميبرم نزديك، نزديك، نزديكتر، صورتم ميچسبه به آينه، تو چشمهاي خودم زل ميزنم و ميگم: «اينها همهاش از خستگيه».
ميام بيرون از دستشويي، در آكاردئوني ديگه آواز نميخونه، سر جاش وايستاده، مثل هميشه. پاندول ساعت هم داره تكون ميخوره مثل هميشه.