Details
- «بازجوها!... بازجوها آمدند ابرام... بازجوها!...»
ابراهیم میلرزید. رها بر کف چرکپوش سلول میلرزید. سرش به اینسو و آنسو میافتاد. از درد به خود میپیچید. مرگ را آرزو میکرد. اما نصیبش، طنین گامهای بازجوها بود؛ و خشکیِ گشوده شدنِ قفلوبست درِ سلول؛ و فریاد خشکِ خشکترین بازجو... آقای کمالی!...
- «حال وقتشه، ننهسگ!... باید حرف بزنی...».
...چه لحظههای کشآمدهی چرکینی!...
1396/4/13 ساعت 16:32
24 * 7 We Are Online
This Site Has Been Updated Recently , Pelase Tell Us If There Is Problem
Tell:+9821: 66401585-66977166-66952853-66489097