Details
... چشمم به کلمهی بزرگ «مادر» زیر عکس زنی همسن مادرم میافتد. بهدو کتاب را برمیدارم. همراه کتابِ کوچکم بهطرف پدر میدوم.
کتابِ کوچکم را باز میکنم. برای اینکه پدر خوشش بیاید، با صدای بلند میخوانم: «ماهیکوچولو لای منقار دراز ماهیخوار دستوپا میزد، اما نمیتوانست خودش را نجات بدهد، ماهیخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش درمیرفت. آخر یک ماهیکوچولو چقدر میتواند دور از آب بماند؟»
جرقهای جلوی چشمم زده میشود. انگار کسی توی گیجگاهم تلنگر میزند...
1396/4/13 ساعت 16:32
24 * 7 We Are Online
This Site Has Been Updated Recently , Pelase Tell Us If There Is Problem
Tell:+9821: 66401585-66977166-66952853-66489097