استنلی: ولی اونا كی هستن؟
مگ: وقتی كه اومدن میفهمی.
استنلی: [با لحنی محكم] اونا نمیآن.
مگ: چرا نیان؟
استنلی: [تند] بهت میگم نمیآن. اگه میخواستن بیان، چرا دیشب نیومدن؟
مگ: شاید، تو تاریكی نتونستن اینجا رو پیدا كنن. راه پیدا كردن تو تاریكی آسون نیست.
استنلی: نمیآن. بهم الهام شده. فراموشش كن. خبر غلطیه. یه خبر غلط. [پشت ميز مینشيند] چایی من چی شد؟
مگ: بردم. نخواستیش.
استنلی: یعنی چی بردیش؟
مگ: بردمش دیگه.
استنلی: چرا بردیش؟
مگ: خودت نخواستیش.
استنلی: كی گفت من نمیخواستم؟
مگ: خودت!
استنلی: كی گفت چایی منو ببریش؟
مگ: تو كه نمیخوردی.
استنلی: به او خیره میشود.
استنلی: [آرام] فكر كردی داری با كی حرف میزنی؟
مگ: [دو دل] چی؟
استنلی: بیا اینجا ببینم!
مگ: واسه چی؟
استنلی: گفتم بیا اینجا!
مگ: نمی آم.
استنلی: یه چیزی میخوام ازت بپرسم. [مگ دستپاچه است، به سمت استنلی نمیرود] بیا دیگه [مكث] خیله خب، از همین جام میتونم ازت بپرسم. [آرام] بگو ببینم، خانم بولز، وقتی منو مخاطب خودت قرار میدی، هیچ میدونی دقیقاً با كی داری حرف میزنی، ها؟
سكوت. مینالد. بدنش جلو میآید. سرش روی دستهایش میافتد.