[گارسین نگاه دیگری به اطراف میاندازد] بههرحال اصلن انتظار همچین چیزی نداشتم. خبر داری اون پایین به ما چی میگن؟
پیشخدمت: راجع به چی قربان؟
گارسین: راجع به [با ژستی خاص دستانش را باز میکند طوری که انگار تمام آن اتاق را به آغوش میکشد] راجع به... راجع به اینجا، این اقامتگاه!
پیشخدمت: قربان این حرفای صدتا یهغازُ چطور باور میکنین؟ این قصهها رو کسایی بافتن که تو عمرشون پاشون به اینجا نخورده؛ که البته اگه میخورد...
گارسین: کاملن درسته[هردو میخندند. ولی ناگهان خنده از صورت گارسین محو میشود] وسایل شکنجه کو؟
پیشخدمت: چی قربان؟!
گارسین: چنگک و گازانبر و آتیش و اینا...
پیشخدمت: اوه، حتمن دارین شوخی میکنین قربان!
گارسین: نه شوخی نمیکنم[بعد سکوتی کوتاه شروع میکند به قدمزدن در اتاق] هیچ آینهای نیست. پنجره نداره. عجیب نیست، چیز شکستنیام پیدا نمیشه[از عصبانیت داد میزند] لعنتیا حداقل مسواک برام میذاشتین!
پیشخدمت: خوبه! فکر کنم هنوز... چی بهش میگین؟ کرامت انسانی! هنوز کرامته هست؟ ببخشید میخندما.