پدری در نامهای به پسرش، دوران خود را عصر تفرقه و نفاق میخواند و سرگذشت خود را خون و دل خوردن و آینده را در هالهای از ابهام و بدبینی ترسیم میکند.
با این همه اعتراف میکند که باوجود تلخکامیها نمیتواند دل از این آب و خاک بردارد. از شوکت بربادرفتهی افغانستان میگویدو با واقعبینی، بنیهی مادی کشور را برای تجدید اقتدار گذشته، ناکافی میبیند، و به این نتیجه میرسد که بهناچار برای بقا باید به فکر جایگزینی برای قدرت مادی بود و این بدیل چیزی جزء هنر و دانش نمیتواند باشد.