جزئیات
روز پاییزی آفتابی بود و سال، سال 1348. من و جواد مجابی از وسط خیابان شاهرضا به آن طرف خیابان که دانشگاه بود میرفتیم درست وسط خیابان روی برجستگی که برای عابران تعبیه شده بود برای اولین بار چهرهی شاد و سرخ غلامحسین ساعدی را که تا آن وقت فقط عکسهایش را دیده و کارهایش را خوانده بودم درحالیکه دستهایش را در جیب شلوارش کرده بود، به ما لبخند زد. شوهرم در معرفی من گفت که تئاتر میخواند و او که نمیدانم قبلاً کی ما را دیده بود گفت من هروقت شما را میبینم با یک بغل کتاب اینور و آنور میروید. مدت کوتاهی در وسط خیابان با یکدیگر صحبت کردیم و از همان لحظه فهمیدم که دوستیمان برقرار میشود. به ما گفت که سری به او بزنیم. روز خوبی را در نیمروزی روشن و آفتابی با حضور گرم و شاد او شروع کردیم و تا دانشکده از او و کارهایش باهم صحبت کردیم...
سایت به تازگی بروزرسانی شده است و ممکن است دچار مشکلاتی شود ، در صورت مشاهده اطلاع دهید ، با تشکر
شماره های تماس 021- :66401585 - 66977166 - 66952853-66489097