نگاهی به «سال دو فصل دارد»؛ تاریخ به فکر ما نیست / امین فقیری

مجموعه‌داستان «سال دو فصل دارد» نوشته‌ی سعید جوزانی دربرگیرنده‌ی چهار داستان کوتاه‌بلند است که با روایتی نو، در ساحت تاریخ معاصر ایران روایت می‌شود؛ از ۱۳۰۰ تا ۱۳۵۰.
نگاهی به «سال دو فصل دارد»؛ تاریخ به فکر ما نیست / امین فقیری

 

 

امین فقیری

مجموعه‌داستان «سال دو فصل دارد» نوشته‌ی سعید جوزانی در آخرین روزهای سال 1397 توسط نشر افراز به چاپ رسیده است. این مجموعه دربرگیرنده‌ی چهار داستان کوتاه‌بلند است که با روایتی نو، در ساحت تاریخ معاصر ایران روایت می‌شود؛ از 1300 تا 1350. نویسنده در این اثر سعی کرده است روایتگر راویانی باشد که در حاشیه‌ی تاریخ حضوری سایه‌وار دارند. در این یادداشت به معرفی داستان‌های این مجموعه می‌پردازیم.

  سوز زمستان تالش

  نویسنده با شگردی زیبا و فیلمنامه‌ای ما را با دو شخصیت اصلی داستان آشنا می‌کند؛ پدر و پسر. بدون هیچ مقدمه‌پردازی‌ای می‌بینیم که سواران میرزاکوچک آنها را درمیان گرفته‌ به مقر خود می‌برند. با این بهانه که پدر و پسر با انگلیسی‌ها دست در یک کاسه داشته‌اند!

  وضع طبیعت و سرما باید به وسیله‌ی ریزه‌های برف نموده شود و بادپای توفنده که وابُر ندارد. در گریزی استادانه، وضع زندگی و معیشت آنها برای خواننده روشن می‌شود. ماه‌خانمی دارند که گاوی شیرده است و امید قوت و غذای‌شان و نویسنده در صحنه‌ای زیبا طریقه‌ی دوشیدن گاو را می‌نویسد. و بعد آگاه می‌شویم که خواهر پسر «گلرخ» در فومن شوهرداری می‌کند. داتام به پدر اصرار می‌کند به فومن بروند. پدر مختصر و مفید جواب می‌دهد: «نوجوانی! حالی‌ت نمی‌شود نان‌خور داماد بودن یعنی چه؟ آخرعمری بروم سربار داماد بشوم؟» (ص10) گفتگو شگرد خوبی هم برای توضیح ماجرا و هم گذر زمان است. وضع اتاق، سرما و بخاری هیزمی عناصری هستند که به فضاپردازی کار کمک می‌کند. همان‌شب جلسه‌ی محاکمه با حضور میرزاکوچک شروع می‌شود. پدر چیزی ندارد بگوید چون گناهی برای خودش قایل نیست. این میرزاست که حرف اول و آخر را می‌زند. شعاری که لازم است و لطمه‌ای به داستان نمی‌زند.: «تا وقتی پای اجنبی جماعت از این مملکت قلم نشده آب خوش از گلوی هیچ‌کدامان پایین نمی‌رود.» (ص11) و جمله‌ای که علامت تبرئه‌ی آنهاست: «شما به خائنان مملکت کمک کردید اما فعله بودید و جیره‌خوار. روا نیست با آتش آنها بسوزید برگردید سر خانه‌زندگی‌تان.» (ص12)

  مسایل اجتماعی خصوصا مبارزه‌ی میرزا در برابر استعمار زیر پوست داستان در حرکت است. نویسنده قصد دارد زندگی یک خانواده را که از آن پدر و پسری بیشتر باقی نمانده است بازگوید. فارغ از فضای خانه این میرزاکوچک است که در کوههای خانقاه خلخال به طرز مظلومانه‌ای یخ زده و مرده است. و اینجاست که نویسنده شغل پدر را که چاقوتیزکنی است موجب نکبت پدر و پسر می‌داند چون مجبورند چاقوی کندی را که می‌خواهند با آن سر میرزا را ببرند تیز کنند.

  داستان زیبا و کاملی‌ست. مثل یک تراژدی که هرکس به نوعی حق دارد. پدر و پسری که از بیچارگی و ناتوانی به تقدیر دل سپرده‌اند. کسی به آنها بها نمی‌دهد و در فکرشان نیست. همچنان که در کلیت داستان تاریخ به فکرشان نیست و ناکام‌شان می‌گذارد.

داغ تابستان بندرپهلوی

  اسم داستان زیبا انتخاب شده است. کنایه‌ای از عشق دارد و داغی که بر دل می‌گذارد؛ عشقی که تشبیه شده است به تابستان داغ شهری که خاطراتی مانا بر او گذاشته است. این‌بار راوی اول‌شخص است. منی که از شهریور 20 می‌گوید. در گرماگرم جنگ و اشغال ایران توسط روس، انگلیس و نقش مردم در این میانه که برای لقمه‌نانی و گذران زندگی مجبورند خودشان را به یکی از این دار و دسته‌های بچسبانند. در جایی چنین وانمود می‌شود که این دو قدرت استعماری دست در دست یکدیگر دارند و برای هم آذوقه می‌فرستند. هرچند دشمن مشترک‌شان آلمان نازی‌ست اما ثروتی که در این مملکت خوابیده در نهان آنها را به عناد با یکدیگر ترغیب می‌کند.

  پیداست نویسنده‌ی داستان برای آگاهی‌دادن به خواننده از آنهایی که شاهد این جریانات بوده‌اند اطلاعات کسب کرده تا بتواند این مقطع تاریخی را به خوبی بازنماید. راوی شخصیتی جذاب دارد و می‌تواند ما را نسبت به سرنوشتش حساس کند. مادام‌آراکس زنی میانسال و ارمنی که کافه‌ای جمع‌وجور دارد. صادقِ ریش که شخصیتی پرتلاطم دارد، ملی و وطن‌دوست است. به سختی از روس‌ها که پنجه بر روی دریا گذاشته و مردم را با خشونت از صید منع می‌کنند دلگیر است و قصد مبارزه دارد. وقتی نامه‌ای به این مضمون از قرارگاه روس‌ها برای راوی می‌رسد: «از: بریگارد نظامی دول فخیمه­ی روس و انگلیس مستقر در بندرپهلوی

      به: شوفرکوپنی سیروس راجی

        بنا به پاره­ای از مصالح دول ظفرمند متفق، جنابعالی از منصب حساس شوفرکوپنی خلع و ادامه همکاری شما مقدور نمی­باشد لذا بمحض رویت این مرقومه آمادگاه قشون را ترک نمایید. در غیر اینصورت عواقب ناشی از عدم پذیرش این حکم بر ذمه­ی جنابعالی خواهد بود.» (ص48-49) بیشتر به صادق‌ریش و افکارش دلبستگی نشان می‌دهد. صادق ریش به او پیشنهاد می‌دهد برنج‌های آمادگاه را دزدیده بین بیچارگان تقسیم کند.

 راوی بالاجبار برای کار نزد مادام آراکس می‌رود. با گشاده‌رویی راوی را می‌پذیرد. اما گویا راوی داستان به خود شک دارد. و از خود می‌پرسد چرا مادام آراکس قبولم کرد. هرچند ما به عنوان خواننده چیز منفی‌ای در راوی نمی‌بینیم. چرا راوی با شک و تردید به این مسئله می‌نگرد؟ نویسنده سعی کرده است جزئی‌نگر باشد. نمی‌توان فقط در مورد اشیا، طبیعت و مکان‌ها جزئی‌نگر بود بلکه این شامل خلق‌وخو و روحیه‌ی راوی هم می‌شود. به عنوان نمونه که فقط پنج‌تومان دارد که نیمی از آن را برای دلبرش پارچه می‌خرد و بقیه را خرج سور و سات می‌کند زمان باقی‌مانده‌ی داستان را با چه پولی می‌گذراند؟ یا یکی مثل صادق‌ریش که ادعای مبارزه دارد چگونه در دود و دم و آب‌شنگولی غرق است؟ و بعد می‌تواند آنقدر چالاک باشد که یک‌تنه در برابر قوای روس بایستد. یکی از وظایف عمده‌ی نویسنده از دست ندادن منطق زندگی است. خواننده نباید در دل با صدای بلند بگوید: «مگر می‌شود؟»

 وقتی ماجراهای خودساخته‌ی نویسنده آنقدر مفتونش می‌کند که بقیه‌ی ریزه‌کاری‌ها از دست می‌رود، ذهن خواننده پر از سؤال می‌شود. از زمانی که گِراژینا که در کافه‌ی مادام آراکس پیانو می‌زند و راوی که از روستاهای آبکنار است شوپن و چایکووسکی را به خوبی می‌شناسد و می‌تواند از طنین آهنگ‌ها محظوظ شود؛ خون تازه‌ای در رگهای داستان دمیده می‌شود و داستان جان می‌گیرد. اما گراژینا لطیف و نازک‌طبع نیست. سخت به مرام بلشویکی معتقد است. از رانده‌شدگان لهستانی است در بیدادآباد نازیسم هیتلری. راوی پس از سرخوردن از عشق گراژینا پناهی جز رفیق صیادش صادق‌ریش نمی‌بیند که حال وجودش مساوی‌ست با دود و دم و آب‌شنگولی!!

« توی کومه نیمه­تاریک است. صادق­ریش چهارزانو کنار منقل نشسته. زغال­ها گل انداخته. محوِ تماشای آتش می­شوم. وافور را از کنار منقل برمی­دارد، پک محکمی می­زند و دود را ول می­دهد بالا. دود می­رود سمت فانوس و نور را کمتر می­کند.» (ص87)

داغ تابستان رشت

  روایتی پرکشش و زیبا و دردآلود از روزگار سیاسیون ایام کوتای 28مرداد. نتیجه‌ای که نگارنده از این داستان گرفته این است: کسانی که اندیشه‌های مستقلی دارند و زیر بار حزب و دارودسته و گروهی سر خم نمی‌کنند، همواره کمیت‌شان لنگ می‌ماند. آنهایی‌که جرأت مستقل زیستن ندارند خودشان را بر هر دستاویزی می‌آویزند تا چند صباحِ زندگی‌شان را بادها رقم بزنند. این مسئله در عالم ادبیات نمود بیشتری دارد. قهرمان داستان، نادر فروزان، چنین موجودی است. دربه‌در به دنبال کار است. به توصیه‌ی یکی از دوستان خود «مسیوآرمیک» نزد منوچهر گیلکانی می‌رود؛ در عمارتی بزرگ با باغچه‌ها و اتاق‌های زیاد. منوچهر گیلکانی پیرمردی‌ست که با دختر و نوکر خانه‌زادش زندگی می‌کند. راوی را احترام می‌کنند، اتاقی در عمارت به او می‌دهند. راوی به دختر خانه دل می‌بندد ولی هیچ‌گاه جرأت ابرازش را ندارد و مجبور به سوختن و ساختن است. منوچهر گیلکانی سری در سرها دارد. عنصری وطن‌پرست است. جز میهنش به چیزی نمی‌اندیشد اما چون اندیشه‌ای واپسگرا ندارد سعی دارد تمام طیف‌های سیاسی را گرد هم بیاورد. روزنامه‌ای دارد و برای راوی در آن مطبعه شغلی دست‌وپا می‌کند. راوی از نیمه‌ی داستان خودش را جزیی از خانواده‌ی گیلکانی می‌داند. دختر اهل موسیقی است. پیانو می‌نوازد. می‌توان اینگونه تصور کرد که این داستان در ستایش موسیقی نوشته شده است. از هر واژه نوای موسیقی مترنم است.

  زمان در داستان بهم ریخته است. از زندان شهربانی رشت شروع می‌شود. آوردگاهی که دوام و بقا در آن مرد مردستان می‌خواهد. و دیالوگ‌های بازجو که شکنجه‌گر نیز هست زیبا و طبیعی نوشته شده است. راوی در انفرادی  زندگی خود را مخصوصا از زمان آشنایی با گیلکانی مرور می‌کند و به نتایجی می‌رسد. این داستان کم و کسری ندارد و همه‌چیز سیر طبیعی خود را طی می‌کند. نویسنده هیچ‌گاه احساساتی نمی‌شود. می‌گذارد راوی در راهی که انتخاب کرده پیش برود؛ نه از او قهرمان می‌سازد، نه ضدقهرمان. انسانی معمولی که دلش می‌خواهد روی این کره‌ی خاکی حق حیات داشته باشد.

 نامه‌هایی که برای دختر می‌نویسد تنها از سر درد است. چراکه سلول انفرادی و شکنجه‌ی روحی و جسمی او را دردمند ساخته و طبیعی است که دچار کابوس شود و شک و دودلی در جانش ریشه بدواند.

« شاید بازی­ام داده­اند. شاید پروین دوستم ندارد و تمام آن سه­سال خودم را گول زدم و با خیالش خوش بودم. کدام خیال؟ نه، امکان ندارد. یعنی تمام آن خاطراتی که ساختیم، ساختگی بود؟ نه، چرا می­گویم نه؟ مگر خبر داشتم درونش چه می­گذشت؟» (ص108)

  راوی داستان چونان شخصیت رمان «ساعت25» اثر کنستانتین ویرژیل گئورکیو، هم در عشق، هم در سیاست یک قربانی است.

  نویسنده داستان را به بهترین شکل ممکن به پایان می‌رساند. چرا که می‌خواهد به ما هشدار دهد که تاریخ ما پر از شکنجه، سرخوردگی و از دست دادگی است.

سوز زمستان سیاهکل

  دختری بعد از واقعه‌ی سیاهکل نزد پیرمرد جهاندیده‌ای می‌رود که معلم بوده، اکنون 70 ساله است. فراز و نشیب زندگی سیاسی را درنوردیده و اکنون در تنهایی خویش شب‌های زمستان را با کتاب و موسیقی به صبح می‌رساند. سعی دارد خود را خارج از هیاهویی که در جریان است نگه دارد. قسمت اول زیبا نوشته شده است. با فرمی کاملا نو. پیرمرد با حالتی شبیه تک‌گویی صحبت می‌کند و دارد بدین طریق جواب سؤالهای دختر را می‌هد.

« جان؟... چه مزاحمتی؟ خیلی وقت است کسی کوبه­ی این خانه را نکوبیده. برای پیرمردی مثل من که بلندیِ شب­های زمستان را در تنهایی با کتاب به صبح می­رساند، داشتنِ هم­صحبت غنیمت­ است.» (ص146) و اینگونه است که پیرمرد حادثه‌ی سیاهکل و یکی از چریک‌های کشته شده را در اختیار دختر قرار می‌دهد. از زندگی خودش می‌گوید، از پسر ناکامش «راستین» با علم اینکه دختر از نزدیکان آن چریک است.

  «برایت عجیب نیست چرا ظرف پنج­دقیقه همه­ی زار و زندگی­ام را گذاشتم کفِ دستت؟ این­ها را گفتم ببینم تو هم اینطور هستی؟ من حُسن­نیتم را ثابت کردم و حالا نوبت تو است. نمی­خواهی چیزی بگویی؟» (ص151) از اینجا به بعد اعتماد دوطرفه می‌شود و پیرمرد از حادثه‌ی سیاهکل، از جاهایی که شاهدش بوده، مثلا گرفتن پاسگاه می‌گوید. از جزییات آشنایی‌ها، از جوانی که در دوره‌ی دبیرستان شاگردش بوده و بحث‌ها داشته‌اند که نمونه‌اش این اعلامیه است: «   برادران و خواهران رنج­دیده! حکومتِ ظالمانه، سالیان بسیاری است که شما را استعمار کرده. منابع­تان را به اسم ملی­شدن غارت کرده و چای و برنج شما را مفت می­خرد و گران می­فروشد. تا کی باید دست روی دست گذاشت و با ظلم و فقر و بیکاری و بیماری مبارزه نکرد. بپا خیزید و حق­تان را بگیرید. مبارزه، سخت و طولانی است و راهِ ما روشن.

  پیروزباد خلق مبارز ایران

پاینده­باد جنبش مسلحانه­ی آزادی­بخش.» (ص154) پیرمرد نگران پسر چریک است اما پسر به این نگرانی وقعی نمی‌گذارد و راه خودش را می‌رود.

چهار داستان این مجموعه رمان‌های فشرده‌ای هستند که موجز و مفید نوشته شده‌اند. بطور حتم سعید جوزانی برای ببارنشستن این داستان‌ها تحقیقات جامعی کرده است. و چه زیبا اسامی بزرگانی چون به‌آذین، شاملو، ساعدی، و نیما را در لابلای  صفحات کتاب آورده است. برای نگارنده‌ی این سطور یکی از زیباترین مجموعه‌داستان‌هایی بود که در این چندسال اخیر خوانده‌ بودم. ساختاری نو و زبانی یکدست به کیفیت کار بسیار یاری رسانده است. کتاب تاریخ معاصر تنها نیست بلکه اصل زندگی است. صفحاتی که با باد ظلم و جور پریشان گشته و موهای‌مان را برفگیر کرده است. اما سعید جوزانی باید بداند مملکت فقط گیلان نیست. چه خوب بود معنی بعضی لغات را در پاورقی می‌نوشت. نگارنده که در این مورد مغبون شد.