افزودن به سبد خرید

---

... چرا مادرم این‌قدر اصرار داشت که ما منزوی زندگی کنیم، هیچ‌کس را نشناسیم، هیچ‌جا نرویم؟ ما مثل آن سه‌تا میمون بودیم. کور و کر و لال نسبت به دنیا و در خودِ مغرور و زودرنجمان گیر افتاده بودیم. تنها ارتباط ما با دنیای بیرون، سفر هر ماهه‌ی ما به سنت کلاین بود. مادرم خیلی جدی مرا از بین راهروهای بخارگرفته‌ی آنجا عبور می‌داد و ما لباس‌های چروک تریکو، پولیورهای دست‌دوم، ‌کت‌های از مد افتاده، لباس زیر و لباس‌خواب‌ها را چنان روی هم روی هم امتحان می‌کردیم انگار که برای جشن بالماسکه باشد. کم‌کم داشتم مشکوک می‌شدم که شاید سفرهای خرید ما فقط دلیل اقتصادی نداشت، بلکه با این کار، مادرم با ظرافت، از ستایش هرگونه خوشی و زیبایی در زندگی‌اش سر باز می‌زد...

---

مشاهده همه کتابهای مرتبط

---