یادداشت سعیده امین‌زاده منتقد و داستان‌نویس بر رمان «در عمق یک‌ونیم‌متری»؛ مدفون در اعماق

رمان «در عمق یک‌ونیم‌متری» نوشته هانیه سلطان‌زاده برای آنچه «چیدمان روایی متفاوت، زبانی شاخص و فریبنده و نثری قابل تامل و درخور توجه» عنوان شده، به‌عنوان بهترین رمان متفاوت سال ١٣٩٦ شد.
یادداشت  سعیده امین‌زاده منتقد و داستان‌نویس بر رمان «در عمق یک‌ونیم‌متری»؛ مدفون در اعماق

جایزه ادبی «واو» جایزه‌ای خصوصی و مستقل است که پانزده دوره از این جایزه را تاکنون برگزار کرده است. پانزدهمین دوره در سال جاری برگزار شد و رمان «در عمق یک‌ونیم‌متری» نوشته هانیه سلطان‌زاده برای آنچه «چیدمان روایی متفاوت، زبانی شاخص و فریبنده و نثری قابل تامل و درخور توجه» عنوان شده، به‌عنوان بهترین رمان متفاوت سال ١٣٩٦ معرفی شد. در این دوره جایزه ادبی «واو»، پس از مطالعه، بررسی و داوری ۸۰ رمان چاپ‌شده در سال ١٣۹٦ با داوری سوسن عابدین، صبا جاوید، اکبر روزبهانی، نوشین ابطحی، پوپک کفیلی و فائزه سیدشاکری، شش رمان به مرحله نهایی رسید که درنهایت «در عمق یک‌ونیم‌متری» عنوان برگزیده را از آن خود کرد. آنچه می‌خوانید نگاهی است به رمان «در عمق یک‌ونیم متری» که از سوی نشر افراز منتشر شده است.

شخصيت مردهايي عاصي، منزوي، زخم‌خورده، تنها و تلخ، در ميان جمعي که از درک آنها عاجزند و زخم روي زخمشان مي‌افزايند، در داستان‌هاي بسياري پرداخت شده‌اند. مردهايي که بيش از همه با کهن‌الگوي هادس در جهان نمادها انطباق دارند. آنها خدايان جهان زيرين تاريک و تنهاي خود هستند. بارزترين نمونه‌ اين دست شخصيت‌ها را در «بوف کور» هدايت ديده‌ايم؛ الگويي که بارها بعد از آن، منبع الهام‌ نويسندگان بسياري شد. تصوير انسان روشنفکر و عاصي از روزگار خويش که از پوچي و بي‌بنيادي دنيا خسته است. رمان «در عمق يک‌ونيم متري» هانيه سلطان‌پور از چنين الگويي بهره گرفته است.

رستاک، شخصيت اصلي داستان، مردي است جامعه‌گريز. ارتباط او با اطرافيان و مکالمه‌اش که بيش از همه با مادرش شکل مي‌گيرد، معمولا به نتيجه‌اي منطقي معطوف نمي‌شود؛ مادر حرفي مي‌زند و پسر جوابي بي‌ربط مي‌دهد و بالعکس. شايد تنها موضوع معنادار ميان آنها، ازدواج رستاک است و تهيه‌ ليستي بلند از دختران دم‌ بخت که مادر با وسواس سراغ هريک از آنها مي‌رود؛ دختراني که هرکدام نشاني از زنان پدرش دارند، يکي در چهره، يکي در لباس، يکي در حالت خنديدن، يکي در حرف‌زدن. هرکدام از اين زن‌ها دستمايه‌ تعريف قصه‌ زن‌هاي زندگي پدر مي‌شوند؛ روايت‌هايي که البته تصوير واضحي از زن‌ها يا حتي خود پدر به دست نمي‌دهند و در حد ايده‌اي کلي از زني آشيان‌برانداز و در خدمت هوس‌هاي شوهر باقي مي‌مانند. تمامي زن‌ها با اغماض از بعضي نشانه‌هاي کوچک، مي‌توانند زني واحد باشند که مدام تکثير مي‌شوند و در کالبدهاي متعدد، مدام همراه پدر به خانه وارد مي‌شوند و مايه‌ عذاب مادر و رستاک مي‌شوند. زني که بچه‌اي مي‌زايد که مي‌تواند رقيب رستاک در تداوم نسل پدر باشد. کودکي که پس از مدتي مي‌ميرد و زن دق مي‌کند يا خودش را مي‌کُشد و دوباره بعد از مدتي در کالبدي تازه و در نقش همان ملکه‌ عذاب، پا به خانه‌ پدري رستاک مي‌گذارد.

رستاک معمولا نظاره‌گر صرف اين رفتن‌ها‌وآمدن‌ها است. او مصداق همان هادسي است که مدام به دنياي زيرين خود نقب مي‌زند و تلخ و منزوي در کوچه، خيابان، سينما و کافه قدم مي‌گذارد. اما همه‌جا مملو از زن‌هاي پدرش است. آنها انگار به تعداد آدم‌هاي شهر تکثير شده‌اند و خيابان و کافه و سينما را پر کرده‌اند. همگي اين زن‌ها آزارنده‌اند. همگي‌شان خال لب و ابرو را به رخ مي‌کشند و مردانگي رستاک را زير سوال مي‌برند. بيش از همه زن توي کافه لاله‌زار است که از او مي‌پرسد که آيا اصلا او مرد است يا نه؟ و چرا با اينکه هرشب به کافه مي‌آيد هيچ‌گاه روي خوشي به زن‌ها نشان نمي‌دهد؟

زن در نگاه رستاک، برخلاف آنچه در «بوف کور» مي‌بينيم در طيفي که يک سرش اثيري است و سر ديگرش لکاته، قرار نمي‌گيرد. اينجا زن فقط يک معنا دارد: لکاته. حتي مادر هم هيچ حسي از عطوفت در رستاک برنمي‌انگيزد. تصوير رنجور و وسواس او هم چيزي بيش از يک لکاته نيست. در ادامه‌ داستان مشخص مي‌شود که او بوده که در شقاوتي تام فرزندان شوهرش را سربه‌نيست کرده. او زني است که تحمل ديدن جانشيني براي خود و پسرش را ندارد و از اين‌رو است که دست به کشتن بچه‌هاي پدر مي‌زند. او به رستاک مي‌گويد که فقط نمي‌خواسته کسي جاي او را بعد از پدر بگيرد، اما بديهي است که اين دليل موجهي براي تطهير او نيست. مادر در نظر رستاک زني است که هيچ‌گاه از آلودگي پاک نخواهد شد و هرگز نمي‌تواند رد خون را از دست‌هايش پاک کند.

به‌نظر مي‌رسد مسبب جنون مادر و رفتارهاي اوتيستيک رستاک، پدر است؛ مردي مستبد که حرف آخر را در خانه مي‌زند. مادر با اينکه هميشه مطيع اوست، مورد غضبش واقع مي‌شود، شايد چون غير از رستاک که از نظر پدر موجودي بي‌عرضه است که نسل او را به باد خواهد داد، فرزند ديگري نصيبش نکرده و حالا به همين دليل است که از زنان ديگر اين موهبت را طلب مي‌کند. پدر طي داستان در همين چشم‌انداز باقي مي‌ماند و ابعاد ديگر شخصيتش با گفتن قصه‌ تازه‌اي از او روشن نمي‌شود. او اغلب اوقات در مأموريت است. هميشه دور است و تنها رسالتش آوردن زن‌هاي متعدد براي ازدياد نسل است؛ رويايي که هيچ‌گاه به سرانجام خوشي نمي‌رسد. سرهنگ، يا همان پدر، هميشه رستاک را تحقير مي‌کند و انفعالش را به رخ مي‌کشد. در نظر او، اين پسر هيچ‌گاه مردي که بتوان براي ادامه‌ نسل به او تکيه کرد، نخواهد شد؛ چيزي که شايد لکاته‌هاي پرسه‌زننده در زندگي رستاک هم بر آن تأکيد مي‌کنند. نفي مردانگي رستاک از سوي پدر، انگار به نفي هويت خود او هم مي‌انجامد. او در ميان جهاني از زنان لکاته قادر به ارائه‌ تعريفي از خود نيست و هميشه زير سايه‌ همان لکاته‌ها سرگردان مي‌ماند؛ بي‌آنکه تصوير واضحي از خويش بيابد.

اما رستاک هم همانند پدر در همين چشم‌انداز باقي مي‌ماند و ابعاد ديگر شخصيت او نيز براي مخاطب روشن نمي‌شود. او هميشه همان مرد مجردي است که موضوعي جز ازدواج و تعقيب زنان در شهر و در ذهنش ندارد. هيچ‌گاه نه با پدر و نه با هيچ‌کس ديگري جز مادر هم‌کلام نمي‌شود. گفت‌وگويي اگر با لکاته‌ها داشته باشد، به روشن‌شدن تصويري و رساندن معنايي ختم نمي‌شود. حتي وقتي سراغ نقاشي از چهره‌ زن‌ها مي‌رود چيزي جز زني نشسته پشت پرده‌ حرير که تصويرش با انار(که استعاره‌اي از خون است)، نمي‌کشد. تکرار تک‌گويي از هملت که زن را منشأ سستي مي‌خواند، گرچه بر تصور مخدوش او از زن‌ها تأکيد مي‌کند، اما هيچ الگوي ديگري حاکي از تشابه و اين‌هماني ميان او و هملت به دست نمي‌دهد. مشکلات بنيادين اين دو هم تفاوت بسيار دارد و بر عدم تناسب اين الگو صحه مي‌گذارد؛ جهان رستاک، جهان خيانت زنان به مردان نيست و اين پدر اوست که به او و مادرش خيانت کرده است.

داستان هرچه پيش‌تر مي‌رود و برخلاف تمامي تناقض‌هايي که ميان الگوي «بوف کور»ي و «هملت»ي و هادسي و شخصيت اصلي داستان وجود دارد، يک سرنوشت محتوم سراغ رستاک مي‌آيد و آن شوريدنش عليه دنيايي است که همواره در پي زخم‌زدن به او بوده؛ شوريدن عليه لکاته‌ها به همان شيوه‌اي که مادر پيش گرفته بود. مادر در اين داستان کمکي به شکل‌گرفتن الگويي زنانه نمي‌کند؛ نه در مسيري به سمت اثيري‌بودن و نه در خلاف آن. او انگار شکل استحاله‌يافته‌ پدر است. هما‌ن‌قدر آنها را ابزار مي‌بيند که او ديده بود و هستي‌شان همان‌قدر بي‌معناست که در نظر او بود. ليست دخترهاي دم بخت هم درواقع ليست دخترهاي دم مرگ است و واقعا قرار نيست هيچ‌کدام از آنها همسر رستاک شوند، چون که چنين شأني در هيچ يک از آنها نيست؛ هرچند با زباني چرب‌و‌نرم از قدوبالا و هنرشان تعريف کند و مدام بگويد: «عروس خوشگلم!»

با اينکه بيشتر نشانه‌هايي که نويسنده به دست مي‌دهد، از تلاش او براي نزديک‌شدن به الگوي شخصيت مردي شبيه به آنچه در «بوف کور» ديده مي‌شود، گواهي مي‌دهد(حتي پيرمرد خنزرپنزري و نقش زني اثيري که لکاته مي‌شود) اما بيشتر آنها به اثبات ارتباطي معنادار ختم نمي‌شود. با اينکه نويسنده سعي در ساختن فضايي مشابه «بوف کور» دارد اما نشانه‌ها معمولا يا به تناقض بيشتر دامن مي‌زنند، يا به بي‌معنايي مطلق مي‌رسند. مثلا پيرمرد خنزرپنزري هيچ نقش معناداري در مسير داستان ايفا نمي‌کند. صاحب قِران هم با تمام کوششي که براي دادن تصويري از مرد مستبد دارد، همواره در سايه باقي مي‌ماند. وجود زن لکاته هرگز توجيهي تام و کامل نمي‌يابد. زنان پدر اتفاقا همگي به جاي خائن‌بودن، خود قرباني‌اند؛ از طرفي قرباني مردي مستبد و استثمارگر و از طرفي ديگر قرباني زني که مي‌خواهد نقش همان مرد را بازسازي کند. بنابراين بيزاري و شوريدگي رستاک، به‌عنوان مردي روشنفکر و عاصي از روزگار و جهان خويش در هاله‌اي از ابهام باقي مي‌ماند. انگار هيچ استدلالي در داستان به سمت توجيه جنون او پيش نمي‌رود. پرسش‌هاي هستي‌شناسانه که مي‌توانند در شکل‌دادن جهان‌بيني او کمک‌کننده باشند، معمولا مغفول واقع مي‌شوند و از اين‌رو حس او به زندگي، به آدم‌ها و به خود همواره نامعلوم است. نمي‌توان در آن ردي از ترديد، خشم، نفرت يا حتي علاقه به چيزي يافت. اگر حتي از منظري جامعه‌ستيز به دنيا نگاه مي‌کند، به سختي مي‌توان در رفتارش اين را پي گرفت و همه‌ ابعاد وجود او زير انبوهي از پرسش‌هاي بي‌پاسخ مدفون مانده؛ همان‌گونه که او نيز سعي در دفن‌کردن آدم‌ها در عمق يک‌و‌نيم متري دارد.

لینک خبر:  https://bit.ly/2BauIQd